بازدید: 21215 بازدید

فرزند دوم میخائیل آندره ئویچ در سی اکتبر ۱۸۲۱ به دنیا آمد و او را فئودور نامیدند.
محلی که میخائیل دستیار سابق بیمارستان‌های نظامی در آن به کار اشتغال داشت و در آنجا فرزند نام‌آور او دیده به جهان گشود، در زمرۀ حزن‌انگیزترین زوایای مسکو به‌شمار می‌آمد. در این محل، در آغاز قرن نوزده، گورستانی وجود داشت که به مطرودان جامعه، یعنی به متکدیان، به مجرمان، به کسانی که به قطع رشتۀ حیات خویش دست یازیده بودند و بالاخره به اجسادی که هویت صاحبان آن ناشناخته باقی مانده بود، اختصاص داشت.
همه این مجموعه «خانۀ مستمندان» نامیده می‌شد. به علاوه در همین محل، آسایشگاهی برای کودکان سرراهی و خانه‌ای برای نگاهداری دیوانگان و مؤسسۀ خیریه‌ای برای سالخوردگان تعبیه شده بود و به همین مناسبت خیابانی را که از آنجا می‌گذشت «خیابان آسایشگاه» می‌نامیدند. در اینجا بود که فئودور نوجوان توانست با دردمندترین و بینواترین ساکنان شهر آشنا شود. این تیره‌روزان تهیدست حس ترحم او را برمی‌انگیختند و بعدها در کانون توجه او قرار گرفتند و قلب پرطپش آثار او را ساختند.

داستایفسکی برخلاف معاصران بزرگش، تورگینف و تالستوی که از خانواده‌ای مرفه و بافرهنگ اعیان زمین‌دار برخاسته بودند، به خانواده‌ای از رده‌های پایین طبقۀ متوسط مسکو تعلق داشت. پدرش، پزشک و جراح ارتش، و در مسائل خانواده آدمی بسیار خشن و سختگیر بود و بعدها به دست سرف‌هایش (کشاورزها) در قطعه زمین کوچکی که در خارج از شهر داشت به‌دلیل بدرفتاری با آنها به قتل رسید.
در سال ۱۸۲۳، زمانی که از سن فئودور بیش از دو سال نمی‌گذشت، خانواده به عمارت دیگری از بیمارستان نقل‌مکان ‌کرد؛ خانه‌ای که نویسندۀ آینده، سراسر ایام کودکی خود را در آن گذرانده بود.
داستایفسکی نوجوان، اشتیاق بی‌پایانی به گفت‌وگو با بیماران از خود نشان می‌داد؛ او ساعت‌ها، هنگامی که بیماران در زیر بار رنجی پنهان، در لباس‌های متحدالشکل بیمارستان، شکسته حال و رنگ پریده و غمگین به نظر می‌رسیدند، به آنها می‌نگریست، و با خود زمزمه می‌کرد که اینان تجسم دلخراش درد و مذلتی هستند که پدر می‌کوشد تا آن را در لفافۀ لغات و اصطلاحات لاتینی مخفی نگاه دارد و در خلوت اندوه‌زای هر غروب پروندۀ آنان را زیرورو کند.
داستایفسکی در کودکی با آسمان‌های گسترده بیگانه ماند؛ افق تصورات او را طارمی‌های بیمارستان محدود می‌کردند؛ به طوری که رابطۀ او با وجوه واقعی زندگی روسیه، تا آستانۀ نوجوانی، گسسته ماند. از ده سالگی به بعد بود که او با روستاهای روسی و با اعتقادات و سنن و آداب رایج در آن آشنایی یافت.
برای رسیدگی به امر آموزش او و برادرش، خانواده دو آموزگار وابسته به انستیتوی کاترین را به کار فراخواند. این انستیتو فاصلۀ چندانی با محل زندگی آنها نداشت. از این دو، یک تن خادم کلیسا بود و با حکایت شیرین خود دربارۀ وقایع زمان یوسف و شرح توفان نوح، کودکان را مسحور خود می‌داشت و آن دیگری معلم زبان فرانسه، موسوم به سوشار که موجبات آشنایی داستایفسکی را با ادبیات فرانسه فراهم ساخت.
تعلیم زبان لاتینی را پدر خود برعهده گرفت. اما او با سخت‌گیری و فحش و ناسزا باعث شد که نویسندۀ بزرگ بعدها به زبان و ادبیات لاتین علاقۀ چندانی نداشته باشد؛ به طوری که از میان تمامی شعرای کلاسیک رم، او تنها یک‌بار، آن ‌هم به نقل‌قول، به ژوه نال ــ طنزنویسی که امپراتوری رم را به مسخره می‌گیرد ــ اشاره‌ای دارد.
آشنایی داستایفسکی با مبانی فرهنگ قدیم، به‌واسطۀ شاعران دوره‌های گذشته چون راسین، شیللر، گوته و پوشکین فراهم آمد. ولی درعوض او بسیار زود جذب شیوه‌ای نو در ادبیات شد؛ شیوه‌ای نرم و انعطاف‌پذیر، گونه‌گون و عمیق که طی سده‌های میانه و عصر نوزایی پدید آمده بود و در کانون توجه ادبیات جدید اروپا قرار داشت. مظهر این شیوۀ نو، رمان بود که درواقع بازتاب منافع جدید طبقۀ بورژوازی به‌شمار می‌آمد؛ طبقه‌ای که طی اعصاری دراز، که از سدۀ سیزدهم آغاز می‌شد و به سدۀ هیجدهم می‌رسید، از بخشی از حقوق خویش محروم مانده بود.
روح ابتکار طبقۀ سوم ــ سلسه مراتب اجتماعی فرانسه پیش از انقلاب ۱۷۸۹، که مشتمل بر قشرهایی چون کارگران و کشاورزان و بورژوازی بوده است ــ در این صورت ادبی، برای نخستین بار با مسائلی چون فردگرایی، پیکار در جهت استقرار سلطۀ اجتماعی، نفی اقتدار مذهبی، تحلیل سفسطه‌آمیز و بالاخره تمسخر و ریشخند آزاداندیشان، یعنی تمامی آنچه را که به تاریخ آداب‌و‌رسوم، خصلتی از نبرد میان اندیشه‌ها یا درام‌های فلسفی باز‌می‌یافت.
در سال ۱۸۳۳، تربیت فرزندان بزرگ خانواده در خانه به پایان ‌رسید و داستایفسکی همراه برادرش میخائیل به طور نیمه‌وقت به پانسیون سوشار فرانسوی فرستاده ‌شدند.
در پاییز سال ۱۸۳۴، دو برادر وارد مدرسۀ شبانه‌روزی لئوپولد چرماک ‌شدند. در این مدرسه به آموزش ادبیات توجهی ویژه‌ای می‌شد.
سال ۱۸۳۷ مادر داستایفسکی ماریا فدروفنا پس از گذران یک ‌دورۀ طولانی بیماری و تحمل درد و رنج و تهمت و ناسزاگویی‌های همسرش بدرود حیات گفت. واقعۀ مرگ مادر موجب متلاشی شدن تمام عیار اساس خانوادۀ او ‌شد. پدرش از شغل طبابت کناره ‌گرفت و او و برادرش را با خود به پترزبورگ ‌برد تا مقدمات ورود آنان را به مدرسۀ مرکزی مهندسی نظامی فراهم آورد. مدرسه‌ای که داستایفسکی تا پایان عمر خاطرۀ خوشی از آن ندارد و در پایان عمر خویش به یاد می‌آورد: «من و برادرم را در پترزبورگ به مدرسۀ مهندسان نظامی سپردند و از این رهگذر آیندۀ ما را به تباهی کشاندند. به عقیدۀ من، این اقدام اشتباهی دهشتبار بیش نبود».
اما داستایفسکی طی پنج سالی که در مدرسۀ مهندسی نظامی پترزبورگ بود از مطالعۀ آثار ادبی دست برنداشت. کنجکاوی فکری بسیار زیاد، یکی از ویژگی‌های سرشت پرشور و احساساتی او بود. به جز آثار نویسندگان روسی که در میان آنان پوشکین و گوگول را بیش از همه می‌پسندید، آثار نویسندگانی چون سروالتراسکات، بالزاک، هوگو، ساند، سوء و… را دائماً بررسی می‌کرد.
سال ۱۸۴۳، داستایفسکی آموزش حرفه‌ای‌اش را در مدرسۀ مهندسی نظامی با سختی و مرارت بسیار به پایان برد و در آن زمان بود که تصمیم گرفت اشتغال در مهندسی ارتش را رها کند و تمام زندگی‌اش را وقف نوشتن نماید.
در آنجا بود که با انجمن تبلیغات که علیه حاکمیت تبلیغ می‌کردند آشنا ‌شد و همین آشنایی سبب شد که او تا مرز تیرباران شدن پیش رود و بعد با درخواست‌های مکرر اعدامش به چهار سال حبس با اعمال شاقه تبدیل شود. در زندان داستایفسکی با افراد شر؛ آدم‌هایی که بویی از انسانیت نبرده‌اند و از طرف دیگر با افراد خیر که بی‌گناه در زندان افتاده‌اند آشنا می‌شود و این در حالی است که ردپای هر دو طرف در آثار او کاملاً دیده می‌شود.
نخستین آثار او از بسیاری جهات، نشان از دورۀ پترزبورگی کار گوگول دارد؛ ولی با این داعیۀ اعلام شده که در زمینۀ عمق مطالعات روان‌شناختی، از این استاد مسلم سبک تجسمی پیش گرفته است.
در ۱۹ اکتبر ۱۸۴۴ داستایفسکی به درخواست خود از مشاغل دولتی مستعفی شناخته شد و از این تاریخ به بعد به مرد ادبی آزاد مستقل مبدل ‌گردید. مردی که خود را یکسره مصروف هنر و استعداد خود ساخته است در این سال است که دست به نخستین ترجمۀ خود، «اوژنی گرانده» اثر بالزاک می‌زند. ترجمۀ «اوژنی گرانده» برای او یک مدرسۀ واقعی و درس عملی در هنر رمان به‌شمار می‌آید.
در بهار ۱۸۴۳ داستایفسکی نخستین رمان خود را ــ «مردم فقیر» ــ به پایان رساند. این رمان در فضا و حال و هوای «اوژنی گرانده» اثر بالزاک است که داستایفسکی تمام امیدها و طرح‌های خود را برای آینده بر آن استوار ساخته بود.
داستایفسکی تازه کار، به اقتضای زمان، قهرمانان نخستین آثار خود را از میان شخصیت‌های باب روز، یعنی از میان کارمندان، مأموران وصول مالیات، مال‌اندوزان، مالکان، دهقانان سرف و گاه پااندازان پترزبورگ برگزیده است.
تلاش عمدۀ داستایفسکی در نخستین کارهای خود بر این بوده است که تصریح کند تهیدستان محکوم به آنند که دلبستگی‌های خود را در معرض آزمون‌های دشوار زندگی بگذارند؛ آنچه در این میانه دهشت افزاست، یک انیفورم مستعمل یا یک قناری مرده نیست، بلکه جو اجتماعی مختنفی است که در آن متعالی‌ترین مظاهر آزادی انسانی محکوم به نابودی است. داستایفسکی خود داستان شب‌های سپید را رمانی احساساتی نامیده است.
رمان دوم داستایفسکی، به‌نام «آدم دوگانه»، بر مدار مطالعۀ روان‌شناسانه و عمیق از دوگانه شدن شخصیت انسان و رنج معنوی شدید کارمند دون‌پایه‌ای دور می‌زد که از نفرت و خشونت زندگی به ستوه آمده بود. داستایفسکی تا پایان عمر دلبستگی پایان‌ناپذیری، نسبت به این اثر گمنام خود احساس می‌کرد. ولی سال بعد، دراین‌باره نوشت: «داستان از فکر دلکش برخوردار بود و من هرگز در آثار خود به موضوعی تا بدین حد جدی نپرداخته بودم. ولی شکل رمان، زمینه‌ای برای توفیق آن باقی نمی‌گذاشت».
زندگی شخصی داستایفسکی آکنده از جو شکنجه متقابلی است که تأثیر خود را در آثار او نیز گذاشته است. داستایفسکی، کارشناس بزرگ زیروبم‌های روان انسانی به‌شمار می‌آید. گوگول پیش از همه نویسنده‌ای اجتماعی است و داستایفسکی پیش از همه نویسنده‌ای روان‌شناس. می‌توان گفت که آثار گوگول، آماری ادبی از اوضاع روسیه به‌شمار می‌آید و اما داستایفسکی با وسعت ویژگی‌های شخصیت‌هایش، انسان را تحت‌تأثیر خود قرار می‌دهد.
براساس چنین اندیشه‌ای داستان «زن صاحبخانه» نوشته ‌شد؛ داستانی که داستایفسکی را به مدت یک سال، یعنی از اکتبر ۱۸۴۶ تا دسامبر۱۸۴۷، به‌شدّت به کار وا می‌داشت. طی این مدت رسالۀ روان‌شناختی نخستین، به رمانی اصیل از رمز و راز و دهشت و نفرت بدل ‌شد؛ رمانی که براساس جدیدترین مسائل روان‌شناختی (دوگانگی احساسات زنانه، جبران یک گناه خیالی، نیروی القای روانی و مانند آن) نوشته شده است. روش آفرینش هنری نیز به نوبۀ خود تغییر یافت؛ یکی از عناصر اساسی سبک داستایفسکی، یعنی خصوصیت الهام گرفته از مضمون و سبک، به اوج کمال خویش دست یافت و تیپ‌های مربوط به حومه‌های پایتخت، رنگ و بوی داستان‌های کوتاه رمانتیک به خود ‌گرفت.

داستایفسکی خود به ویژگی غنایی نثر خود اشاره‌ای دارد و در ابتدای سال ۱۸۴۷، به برادر خود نوشت: «قلم من توسط چشمۀ الهامی که مستقیماً از روح من می‌تراویده هدایت می‌شده است». تمامی حوادث زن صاحبخانه در آثار بعدی داستایفسکی بسط یافته‌اند. زن صاحبخانه، هسته مرکزی رمان ابله را تشکیل می‌دهد که در آن نیز زن از دوگانگی احساس خویش در رنج است و در انتخاب میان میشکین فرشتۀ خصال و روگوژین جنایت‌پیشه در درون خود با تعارض روبه‌روست و بالاخره هم در شب پیش از ازدواج، به دنبال روگوژین می‌رود تا به دست این رشک‌ورز تیره‌دل کشته شود.
از ابتدای سال ۱۸۴۹، سالنامه‌های وطن، آغاز به طبع رمان بزرگ دیگری از داستایفسکی با نام تخیل‌برانگیز و شاعرانۀ «نیوتوچکانزوانووا» کرد. درونمایۀ اصلی رمان در این درام، در گناه و ندامت خلاصه نمی‌شود که تنها در سطح، با موضوع اساسی رمان مواجه است؛ بلکه نویسنده مایل است تا رسالت رهایی‌بخش یک هنرمند بزرگ را در جامعۀ معاصر، یعنی جامعۀ شقه شده‌ای که به ناگاه به برکت نیروی زایندۀ هنر، دوباره زندگی از سر می‌گیرد بیان کند. او در رویای ساختن و پرداختن رمانی چون «قهرمان عصر ما» اثر لرمانتوف بوده است؛ یعنی رمانی مرکب از پنج یا شش داستان کوتاه که تنها به واسطۀ شخصیت اصلی داستان، به هم پیوند می‌یابند. رمان نیوتوچکا، در اوج بسط موضوعی خویش و درست در زمانی که بر آن بوده تا به مضمون اصلی و پرفایده توجه کند قطع می‌شود و آنچه از این رمان در اذهان خواننده باقی می‌ماند، داستانی شگفت‌آور دربارۀ کودکان است.

داستایفسکی درونمایۀ نفرت و کینه طبقاتی را در نتیجه‌گیری رمان جنایات و مکافات جای داده است. به نظر راسکول‌نیکف، قهرمان داستان که به سیبری تبعید شده است، چنین می‌رسد که مغاکی غیرقابل عبور میان او و دیگران دهان گشوده است. اینان چیزی نظیر افراد ملیت‌های مختلف هستند که به دو اردوگاه متخاصم تعلق دارند، یک محکوم، شعله‌ور از خشم، خود را بر روی آن دیگری می‌افکند، و تنها مداخلۀ زندانیان از ریختن خون یکی به دست آن دیگری جلوگیری می‌کنند.
مسافرت داستایفسکی در معیت آپولینار یا سوسلووا به سرزمین اروپا، درونمایه یکی از رمان‌های شاخص او، یعنی قمارباز می‌شود.
داستایفسکی مقالاتی زنده و جذاب فئودور درشو با عنوان «یادداشت‌های یک قمارباز» را خوانده بود. این مقالات آزمونی در باب آداب رایج در قمارخانه‌های اروپایی و همچنین داستان درام شخصی فردی شیفته خطر بود.
این مقالات منبعی شد برای رمان کوچکی از داستایفسکی با عنوان «شهر رولت» که ناشر آن، استلوفسکی نام اثر را به «قمارباز» تغییر داد.
داستایفسکی در رویای آفرینش شاهکاری بود، برگرفته شده از پیچ در پیچی سرنوشت آدمیان که با نوسانات طاق و جنت، سرخ و سیاه و صفر و یک ارقام پیوند می‌خورند. آنچه نظر او را در این رمان بیش از همه به خود جلب می‌کرد ارائۀ «تیپی از یک فرد روسی مقیم خارج است» انسانی با طبیعتی صریح و صادق و بی‌نهایت فهیم که درعین‌حال با کمال، فاصله‌ای بسیار دارد.

همسر دوم او برآنست که داستایفسکی خود، بسیاری از تأثرات و احساسات رمان خود را شخصاً تجربه و تحمل کرده است. او این واقعیت را تأیید می‌کند که انسان می‌تواند از خصوصیات روحی شاخصی برخوردار باشد و توانمندی روح خود را طی زندگانی خود به اثبات برساند و درعین‌حال نتواند بر مسیل سرکش خود در برابر قمار، چیره شود.
رمان در عرض بیست و شش روز و در فاصلۀ نگارش پنجمین و ششمین بخش از رمان جنایت و مکافات نوشته شده که نشان از اعتدال شگفت‌آور در خلاقیت هنری وی دارد. داستایفسکی در این رمان به مسائل گسترده‌ای در باب نقش نافرخندۀ پول در جامعۀ سرمایه‌داری و در بازارهای مکارۀ ثروت آن، یعنی در قمارخانه‌ها توجه کرده است.
قمارباز یکی از داستان‌های جذاب داستایفسکی و مبتنی بر زندگینامۀ شخصی اوست. موفق‌ترین شخصیت رمان، پولین است؛ دختری جوان، مغرور، باشهامت، متکی به خود، و قادر به رویارویی با همۀ هراس‌ها و شورها و هوس‌های زندگی است. درواقع عصارۀ نگرش داستایفسکی به آپولینار یا سوسلوو (معشوقۀ او) است.

او در قمارباز کندوکاوی دربارۀ خصوصیات رومی بورژوازی نوکیسۀ اروپای غربی ‌کرده است.
او از زبان قهرمان داستان خود به ترسیم تابلویی طنزآمیز از «شیوۀ آلمانی انباشت دارایی و ثروت، با واسطۀ کاری شرافتمندانه‌ای می‌پردازد».

در نخستین شمارۀ مجلۀ عصر، داستایفسکی بخش نخست از رمان جدید خود موسوم به «یادداشت‌های زیرزمین» را به چاپ می‌رساند. به نظر می‌رسد که نویسنده بر آن بوده تا فرجام کار، منطقی باقی بماند و شک دردناکی را که طی بیست سال در او انباشته شده است بیان دارد. یادداشت‌های زیرزمین، از جمله عریان‌ترین آثار داستایفسکی به‌شمار می‌آید. هیچ‌گاه پس از آن، نویسنده بدین‌گونه به اخلاص و کمال از صمیمی‌ترین اسرار روح خود پرده برنداشته است. این نخستین چالش رویاروی با سوسیالیسم است که نویسنده بدان روی می‌آورد و نخستین آوای فردگرایی خومحور و غیراخلاقی است که از سینۀ او خارج می‌شود.

او به ریشخندی پلید، همه آنچه را که ارج می‌نهاده نفی می‌کند. چنین به نظر می‌رسد که او خواسته است انتقام روزهای دشوار و پردغدغه و اضطراب خود در زندان با اعمال شاقه را از همۀ رهبران معنوی ایام جوانی خویش بازستاند.
قهرمان رمان یادداشت‌های زیرزمین انسان عزلت گزیده، منزوی و به سخریه‌پردازی است که نسبت به همۀ عناصر«مترقی» احساس نفرت و عناد می‌کند. به گمان او این گروه برای نیل به افتخار دربارۀ اصولی که جز دام و یاوه و مشتی دروغ نیست به معامله دست می‌زنند، اصولی که خود نیز بدان باور ندارند.
او حکایت می‌کند چگونه چنین شخصیتی در گوشۀ انزوای خویش، با فساد اخلاق، با محروم داشتن خود از هر نوع ارتباط انسانی، با گسستن از همۀ عناصر زنده و با بارور نگاه داشتن ریشه‌های کین و نفرت در سرداب خود، هستی خویش را به تباهی کشانده است. رمان دارای یک قهرمان زن نیز هست. ولی او نیز با جهان «عظمت و زیبایی» بیگانه است. او به همۀ مردان تعلق دارد، ولی از این‌ همه تنها به یک تن عشق می‌ورزد؛ هرچند که این یک تن دنی‌ترین انسان‌ها بوده باشد و این عشق سرانجام موجب نجات زن می‌شود و او را به جانب «حیاتی بارآور» به امید دست یافتن به چیزی بهتر و به رویای تشکیل خانواده رهبری می‌کند.
رمان جنایت و مکافات درواقع بسط و تعمیق یادداشت‌های زیرزمین است. در این رمان سترگ نیز پژوهشی فلسفی با درام زندگی فردی قهرمان داستان درهم می‌آمیزد. راسکول نیکف نیز نظیر مرد ساکن مرداب، از جهان کناره می‌گیرد تا بتواند قوانین تغییرناپذیر آن را مطابق ارادۀ آزاد خود، مورد تردید و انتقاد قرار دهد و در این انزوا، درد کشیده و در انتهای توش و توان خویش، نجات و رستگاری خود را در کنار دختری روسی می‌جوید، دختری که در ازای شکنجه و هتک حرمتی که مرد بر او روا می‌دارد، مهربانی و رحم و شفقت بدو ارزانی می‌دارد.

رمان جنایات و مکافات، از بسیاری جهات تداوم داستان کوتاه یادداشت‌های زیرزمین است که با انضمام تراژدی یک جنایت و مجموعۀ مسائل روانی و اخلاقی ناشی از آن دستخوش پیچیدگی بسیار شده است، و از این پس نیز بنای همۀ رمان‌های بعدی نویسنده، به لحاظ هنر و اندیشه بر این انگاره استوار می‌شود.
درام جنایت و مکافات براساس بحران عظیم مالی سال‌های دهۀ شصت زاده شد.
در رمان جنایت و مکافات، داستایفسکی براساس توصیف مورد علاقۀ پوشکین، «یک روایتگر سریع» است. نه در داستان جوان خام و نه در برادران کارامازوف، هیچ‌گاه به تصاویری چنین موجز که در آن طرح‌های سریع و شتابزده جایگزین توصیف‌هایی بسط‌یافته در صفحاتی بسیار می‌شود برنمی‌خوریم. داستایفسکی در شش سطر چنان تصویر خارق‌العاده و زنده‌ای از پیرزن رباخوار به‌دست می‌دهد که به سبب وجه نفرت‌آور و زنندۀ زن، عمل هولناک و غیر منتظرۀ راسکول نیکف می‌تواند به گونه‌ای توجیه شود.

رمان فلسفی داستایفسکی، مجموعه‌ای غنی از تیپ‌های مقیم پترزبورگ به‌دست می‌دهد که یادآور آلبوم‌ها یا «دورنماهای» چیره‌دست‌ترین نقاشان سال‌های ۶۰ ــ ۴۰ است. در تیپ‌های تلفیقی رمان جنایت و مکافات که آن همه با‌معنا و زنده به نظر می‌رسند، به‌‌رغم اتخاذ اسلوبی گاه ناهنجار، داستایفسکی خود را به مانند یک صورت‌پرداز چیره‌دست و موشکاف نشان می‌دهد. او علاقه‌ای وافر نسبت به گاو رنی ابراز می‌دارد و نام او را در رمان خود تحقیرشدگان و ستمدیدگان بیان کرده است.

یکی از تأثیرات مهمی که نقاشی در تمامی طول عمر بر داستایفسکی برجای گذاشت تابلویی از هانس هولبین جوان موسوم به مسیح مرده بود که داستایفسکی به هنگام اقامت در درسدن برای دیدارش آن ‌همه تشویش از خود نشان می‌داد. او درصدد بود تا در رمان ابله، تعبیر شاهزاده میشکین از شاهکار هولبین را بگنجاند. موضوعاتی چون الحاد و ایمان، رئالیسم و ناتورالیسم شاید می‌توانست دامنه‌ای بس گسترده به خود گیرد، ولی با وجود اینکه تابلوی موزۀ بال او را حیرت‌زده و سرشار از شور و شوق ساخته بود، از نگارش این تفسیر فلسفی بر اثر هولبین خودداری کرد. شاهزاده میشکین تجسم سیمای انسان آرمانی داستایفسکی است: فروتن و صدیق و حساس، دوستدار همۀ تحقیرشدگان و آزاردیدگان، کسی که در رویای تحقق صلح و نیکبختی برای تمامی انسان‌هاست، دوست کودکان، مدافع بیماران و حامی همۀ «مغضوبین» جامعه به‌شمار می‌آید و بدین سبب است که تمامی کسانی که در جامعه با توفیق روبه‌رو بوده‌اند در او به چشم یک بی‌عرضۀ بی‌آزار و در یک کلام «ابله» می‌نگرند.
ولی داستایفسکی برتری انکارناپذیر قهرمان داستان خود را نسبت به تمامی نمایندگان جهان مسلط پیرامون خود، به شیوه‌ای برجسته نشان داده است. او، قهرمان خود را به جهان ملک‌داران متظاهر به حمایت از هنر، اجاره‌داران بزرگ، سلاطین جهان مال و سرمایه، اغنیای نوکیسه و مردان موفق عرصۀ تجارت، که او را احاطه کرده‌اند وارد می‌سازد.
شاهزاده میشکین نسبت به ناستاسیافیلیپوفنا از احساسی عمیق که آمیزه‌ای از عشق و ترحم است، سرشار است. او حیرت‌زده از زیبایی غم‌انگیز زن، خطاب به او می‌گوید: «شما رنج فراوان کشیده و از این جهنم دست نخورده خارج شده‌اید».
شاهزاده میشکین نمونۀ فردی است که مؤلف آن را به سبب عشق، نیکی و انسان دوستیش درجایگاه انسانی آرمانی خود برگزیده است. ولی در جهان گوسالۀ زرین، این شخصیت در انقیاد قانون مشترک رنج و ناامیدی مرگ است. این نماد شاعرانۀ عمیقی است که داستایفسکی با ترس بدان، فرجام کار پاکی و زیبایی اخلاقی را در قلمرو جهانی که سودجویی و تجمل و جنایت بر آن حکم می‌راند، عرضه می‌دارد. در مقابل میشکین، روگوزین است که این شخصیت مظهر هوسی بی‌اختیار و درنده‌خوست که در عرصۀ مبارزه به حسادتی افسار گسیخته بدل می‌شود. این شخصیت، تحت سلطۀ «احساسی هیجان‌آلوده، تا مرز درد و رنج» قرار دارد. برای نقاب کشیدن از چهرۀ غرایز مفرطی که این چنین به درد و شکنجه می‌انجامد داستایفسکی طبیعتی ساده و صادق را برمی‌گزیند که با همۀ طراوت امیال و غرایزش به آسانی شعله می‌کشد و به اوج هیجان می‌رسد.
یکی از صحنه‌های قوی داستان، یعنی حضور شاهزاده میشکین و روگوژین بر بالین مرگ ناستاسیا فیلیپوفنا، «نطفۀ» تمامی رمان به‌شمار می‌آید و مرگ قهرمان زن داستان، ترحم متقابل دو رقیب، دو برادرخوانده نسبت به یکدیگر در کنار جسد زن محبوب خود، که به آنان امکان می‌دهد سرانجام شوم خویش را پیش‌بینی کنند، زندان با اعمال شاقه برای یکی، بیمارستان امراض روانی برای دیگری، پایان غم‌انگیز رمان است که از آن داستان انسان آرمانی داستایفسکی، که به حکم دادگاه عصر بی‌ترحم خود محکوم به مرگ و نابودی قطعی است جوانه می‌زند و می‌بالد.
از میان صحنه‌های پرتلاطم و جستجوها و سرگردانی‌ها داستایفسکی ما را از میان انبوهی از آشوب‌ها و طغیان‌ها، فاجعۀ پایانی رهبری می‌کند: نقطۀ اوج درام، به پایان داستان احاله شده است.
ابله، شاعرانه‌ترین اثر داستایفسکی است و در این رمان بوده است که او، به بهترین صورت توانسته آنچه را که آن‌ همه بدان دلبسته بوده، یعنی آفرینش یک رمان، شعر را به زیبایی تمام متحقق سازد. براساس چنین داوری است که داستایفسکی دستورالعمل خود را ابلاغ می‌کند: «با زیبایی است که جهان رهایی خواهد یافت!»

رمان ابله داستایفسکی

رمان ابله زادۀ رنج عمیق روحی داستایفسکی در دوران عشق او در سمی پالاتینسک بوده است، عشقی که خود آن را قوی‌تر از مرگ می‌نامد؛ به همین دلیل صحنۀ انتهایی رمان ابله را باید در میان بزرگ‌ترین اوراق شعر جهانی قرار داد.
در رمان آزردگان، قهرمان اصلی داستان، مردی با سیمایی شیطانی بود که سلطه و اقتدار خود را بر سرنوشت تمامی شخصیت‌های بی‌گناه و رنجدیده این درام مه‌آلودۀ شهر بزرگ تحمیل می‌کرد. رمان براساس تعارض میان فضیلت و دئانت بنیان نهاده شده بود.
داستایفسکی در این رمان، به تعمیق وجوه سنتی شخصیت قربانی جوان اثر دست ‌زده و ریشه‌های اجتماعی درام اخلاقی خود را آشکار ‌ساخته است ناقدان به این کتاب چندان توجهی نکردند. داستایفسکی خود نیز، با گذشت چند سال، دیگر هرگز به رمان ــ پاورقی بازنگشت؛ ولی پاره‌ای از وجوه این فرم را در آثار بعدی خود کماکان به‌کار ‌گرفت.
رمان خاطرات خانۀ مردگان، بر سه ستوان استوار روایت می‌شود که دربارۀ آداب زندگی در زندان، ترسیم سیمای زندانیان و داستان‌هایی که زندانیان از گذشته روایت می‌کنند نوشته شده است. داستایفسکی خود حاصل تلاش خود را چنین توضیح می‌دهد: «توصیف تمامی وجوه زندگی در زندان و ثمرۀ همۀ آنچه را که من در دوران چهار سالۀ اقامت خود در آن تجربه کرده‌ام در چهارچوب تابلویی واقعی، ملموس و حیرت‌انگیز».

داستایفسکی در رمان جوان خام از اصلی تبعیت ‌کرده، که خود آن را در فوریۀ ۱۸۷۰، در «پلان» رمان زندگی یک گناهکار بزرگ، تدوین کرده است. این اصل مبتنی است بر «عدم تشریح فکر اصلی داستان به یاری گفتار، فراهم آوردن مجال لازم برای آنکه فکر داستان را به حدس بتوان دریافت، توجه دادن مستعمر خواننده به اعتبار این فکر و به اهمیت زندگینامه و اینکه جا دارد آن را از اوان کودکی بیان داشت».
انسان آینده، مدام در مظان اتهام است.
آری چنین است قانونمندی اصیل و پیچیده‌ای که بر تألیف جوان خام تسلط دارد و در تمامی جریان رمان حضور آن احساس می‌شود. شخصیت اصلی داستان به صورت انسان جهان آینده که مدام شکلی نو به خود می‌پذیرد نشان داده می‌شود؛ ولی دربارۀ قهرمانان اصلی و فکر مسلط داستان باید «به گمان متوسل شد»؛ چنین مقتضایی است که لحن عمومی تمامی داستان را شکل می‌دهد، مبهم و پراعوجاج و دو پهلو و مرموز، که بعضی از حوادث رمان را به صحنه‌هایی معمایی و پاره‌ای از قهرمانان را به نمادهایی بدل می‌کند که می‌توانند به شیوه‌هایی گوناگون به نمایش درآیند. پرداخت طرح سیمای یک انقلابی روسیۀ آینده که داستایفسکی همواره به آن علاقه نشان می‌داد، به رمان برادران کارامازوف احاله داده شده بود، طرحی که مرگ نویسنده موجب تحقق نپذیرفتن آن شد و ما اکنون برآنیم در غیاب او راز این معما را بگشاییم.
دشواری عمدۀ کار داستایفسکی در گزینش سبکی کامل برای نشان دادن چگونگی شکل‌گیری شخصیتی جوان در بطن محیطی آلوده به غلیانی عمومی، از اینجا ریشه می‌گیرد. او باید در جستجوی وسیله‌های بیانی جدیدی باشد تا به یاری آنها بتواند مضامین اجتماعی و سیاسی نو که در برابر او قرار دارند و تا واپسین روزهای عمر دل‌مشغولش می‌دارند را بررسی کند.
فساد و فروپاشی، مضمون محسوس و بنیادی رمان است. سیر قهقرایی روسیه در عصر بعد از اصلاحات، بروز انحطاط در شئون خانوادۀ روسی، تشدید اختلال، بی‌نظمی، تشتت، آشفتگی و تباهی مستمر در سطح جهانی، ظهور تزلزلی تمام عیار در بنیان‌های اخلاقی و معنوی، توجیه گرایش به ناراستی و فریبکاری، آشفتگی معنوی و اغتشاش روحی، پوچی لحظه‌های حال، همه همه از خلال یادداشت‌های سال‌های ۱۸۷۴ و ۱۸۷۵ او احساس می‌شوند، ولی او تنها در لحظات پیش از مرگ طرح آنها را آغاز می‌کند.
رمان جوان خام به‌ جای اقبال خوانندگان، حیرت و تشویش بسیاری از ناقدان را برانگیخت، آنان دراین‌باره از «زیرزمین مشئوم» داستایفسکی، از «آداب ویژه زندان‌ها و روسپی‌خانه‌ها» و از «جهان ارواح بازگشته»‌ای سخن به میان آوردند که به جای جامعۀ انسان‌ها اختیار شده بودند؛ ولی با گذشت بیش از یک قرن اکنون شاهد جسارت خارق‌العادۀ نویسنده هستیم که عمری را در جستجوی فرم‌هایی بدیع از رمان مصروف داشته و گاه نظیر رمان جوان خام شکستی موقت را به گشاده‌رویی پذیرا شده تا سرانجام راه را برای پیروزی اثری چون برادران کارامازوف بگشاید، رمانی که از غلیان و جوشش شدید و گستردۀ اندیشه‌ها و رویدادهای عصری انقلابی پدید آمد و در پایان حتی به لحاظ فرم، فروپاشی یک امپراتوری را در خود منعکس ساخت.

موضوع رمان برادران کارامازوف بر پایۀ داستان زندگی ستوان دوم بازنشسته ایلیتسکی، یکی از دوستان ایام محبس داستایفسکی تدوین شده؛ کسی که در گذشته در هنگ خط مقدم توبولسک خدمت می‌کرده، متهم به قتل پدر و محکوم به بیست سال زندان با اعمال شاقه بوده است.

برادران کارامازوف رمانی به غایت پیچیده است؛ ظرافت و حساسیت خارق‌العاده در داوری، شدت عواطف، فرازها و فرودها، دیالکتیک ظریف در گفت‌وگوها و مباحثه‌ها و بالاخره نقدی نبوغ‌آمیز براساس حکمت الهی از شعر «منقش کبیر» همه و همه طبیعت سیاسی رمان را پنهان نگاه می‌دارند. با این وجود، این شاهکار نقش‌آفرینی اجتماعی و روان‌شناختی، با غبار اعتقادات ارتجاعی و صوفی‌‌منش آفرینندۀ خود که روسیۀ جوان سال‌های دهۀ شصت را دستخوش تلاشی و انحطاط و دچار کامل‌ترین نوع «تشتت» می‌داند رنگی از تیرگی به خود می‌گیرد.

داستایفسکی که در مقام یک نویسندۀ سیاسی، در این رمان مضامین مربوط به حکومت متجدد، یعنی مسائلی نظیر عدالت و مطبوعات، مدرسه و ملیت‌ها، کلیسا و تبلیغات انقلابی را به وسعت تمام مطالعه و بررسی کرده است. برای تمامی مسائل زندگی داخلی روسیۀ استبدادی راه‌حل‌هایی را عنوان می‌کند که دقیقاً با برنامه‌های رسمی دولت همسویی و هم‌نوایی داشته باشد. او به مدافعه از اندیشه‌ها و گرایش‌های محافل حکومتی که در پایان عمر خود با آن در تماس و مراودۀ مستمر بوده است دست می‌زند.

برای همین خواننده در آن عصر خطابه‌های اخلاقی او را از موضوع خارج می‌بیند، ولی شخصیت‌ها و درام او را می‌پذیرد؛ زیرا همه چیز حکایت از عشق پرشور مؤلف نسبت به انسان‌ها و تلاش موفق او برای نفوذ به درون ارواح رنج کشیدۀ انسان دارد. «با همۀ تلاشی که مصروف می‌دارد تا مدافع ظلمت‌ها باشد، باز همچنان مشعلی بر آستانۀ تاریکی‌هاست».
رمان اساس خود را بر مخالفت خشونت‌بار میان شخصیت‌ها و رویدادها استوار داشته است. در یک قطب «دیوها» یعنی فئودورپاولوویچ و سمردیاکوف قرار دارند و در قطب دیگر «فرشتگان» یعنی آلیوشا و راهنمای معنوی او زوسیما.
داستایفسکی، درمقامی دست نایافتنی قرار داشت و زمانی که وقت آن می‌رسید تا به افکار خود نظمی ادبی ببخشد، هیچ مانع بازدارنده‌ای را بر سر راه خود تحمل نمی‌کرد. گاه در زیر بار تلاش برای دستیابی به اهداف خود یکسره از پای درمی‌آمد و زمانی بر اثر بروز وقفه‌ای طولانی در کار، دربارۀ تحقق نقشه‌هایش، دچار تردیدهایی دردناک می‌شد. دستخوش بحران دودلی، او همه آنچه را که از تابستان ۱۸۶۵ از رمان جنایت و مکافات نگاشته بود، در نوامبر همان سال به آتش کشید و بار دیگر همه چیز را از نو آغاز کرد. هشت بار در رمان ابله دست برد.
به شهادت‌نامه‌هایی که برای رفقای خود ارسال داشته، در شش ماه اول نگارش رمان جن‌زدگان بارها و بارها دست‌نوشته‌های خود را از هم دریده، مطالب آن را تغییر داده و ده‌ها بار «پلان» کار خود را از بنیان دگرگون ساخته، انبوهی از یادداشت و چرک‌نویس فراهم آورده و سرانجام در برابر پیچیدگی دم افزون رمانی که در ذهن داشته، دستخوش نومیدی کامل شده است.

در ۹ اکتبر ۱۸۷۰ داستایفسکی در نامه‌ای به استراخوف نوشته است: « … هرگز چیزی این‌ همه درد برای من به همراه نداشته است … از آن در بیمم موضوعی که انتخاب کرده‌ام از حد توان من فراتر باشد. من این بیم را به جد و با درد بسیار احساس می‌کنم.» داستایفسکی به خواهرزادۀ خود اطلاع داده است: «پس از گذشت ماه‌های طولانی کار بی‌وقفه و شدید، همۀ آنچه را که نوشته بودم (حدود پانزده فرم چاپی) به دور ریخته و همه چیز را از نو آغاز کرده‌ام.» او سوگنامه خود را با شکوه‌ای تلخ به پایان می‌برد که به هق هق گریه‌ای طولانی شباهت دارد: «اوه سونچکا! اگر بدانید نویسنده شدن و بار سنگین نوشتن چنین غم‌انگیز و دشوار را بدوش کشیدن چه اندازه دردناک و فجیع است.»
در چنین لحظاتی او خود را در مقام آفریننده، به‌شدّت محکوم می‌کند. در سال ۱۸۷۰ به آپولون مائیکوف نوشته است:

« … ازآنجاکه من بیش از آنکه نقاش بوده باشم شاعرم، همواره موضوعاتی فراتر از مرزهای توانایی خود برگزیده‌ام.» و در نامه‌ای به استراخوف در سال ۱۸۷۱ افزوده است: «من فارغ از ارزیابی قدرت واقعی خویش و به انگیزش جهشی شاعرانه به صرافت بیان افکاری می‌افتم که آشکارا از من پیشی می‌گیرند.» ولی این همه دغدغه و هراس در مقابل توفیق عظیمی که آثار او با آن روبه‌رو می‌شوند بیهوده می‌نمایند و انکار می‌شوند.

منابع:
۱ــ داستایفسکی زندگی و آثار لئویندگروسمان، ترجمۀ دکتر سیروس سهامی
۲ــ نویسندگان روس به سرپرستی خشایار دیهیمی
۳ــ دفتر یادداشت روزانۀ یک نویسنده، ترجمۀ ابراهیم یونسی
۴ــ زندگی داستایفسکی و بررسی آثار او، مهرداد مهرین

مطالعه بیشتر