زندگینامه
ساعدی در ۱۳ دی ۱۳۱۴ در تبریز متولد شد. او کار خود را با روزنامهنگاری آغاز کرد. در نوجوانی به طور همزمان در ۳ روزنامه فریاد، صعود و جوانان آذربایجان مطلب می نوشت. اولین دستگیری و زندان او چند ماه پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ اتفاق افتاد. این دستگیری ها در زندگی او تا زمانی که در ایران بود، تکرار شد. وی تحصیلات خود را با درجه دکترای پزشکی، گرایش روانپزشکی در تهران به پایان رساند.مطبش در خیایان دلگشا در تهران قرار داشت و او بیشتر اوقات بدون گرفتن حق ویزیت بیماران را معاینه می کرد. ساعدی با چوب بدست های ورزیل، بهترین بابای دنیا، تک نگاری اهل هوا، پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت، پرورابندان، دیکته و زاویه و آی با کلاه ! آی بی کلاه، و چندین نمایشنامه دیگری که نوشت، وارد دنیای تئاتر ایران شد و نمایشنامه های او هنوز هم از بهترین نمایشنامه هایی هستند که از لحاظ ساختار و گفت و گو به فارسی نوشته شدهاند. او یکی از کسانی بود که به همراه بهرام بیضایی، بهمن فرسی، عباس جوانمرد، بیژن مفید، آربی اوانسیان، عباس نعلبندیان، اکبر رادی، اسماعیل خلج و … تئاتر ایران را در سال های ۴۰-۵۰ دگرگون کرد. پس از ۱۳۵۷ ساعدی مجبور شد ایران را ترک کرده و در فرانسه اقامت کند. نمایشنامه اتللو در سرزمین عجایب را در غربت نوشت. وی در روز شنبه ۲ آذر ۱۳۶۴ در پاریس درگذشت و در گورستان پرلاشز در کنار صادق هدایت به خاک سپردهشد.
آثار و تأليفات
برشمردن آثار ساعدی در قالب نمایشنامه، فیلمنامه، داستان و رمان، ترجمه و مقاله و تکنگاری اعم از چاپشده و نشده، کار دشواری است اما آثاری مانند “عزاداران بیل”، “چوب به دستهای ورزیل”، “بهترین بابای دنیا”، “آی با کلاه، آی بی کلاه”، “گاو”، “بامها و زیر بامها”، “ننه انسی” و… نام برخی آثار مشهور اوست و بیشتر این آثار از جمله: “اهل هوا”، “دندیل”، “ترس و لرز” و… به زبانهای ایتالیایی، انگلیسی، فرانسه، روسی و آلمانی ترجمهشده یا به روی صحنه رفته است.
داستانها
خانههای شهر ری، در سال 1334
شب نشینی باشکوه، در سال 1339
عزاداران بیل، 8 داستان پیوسته، در سال 1343
دندیل، 4 داستان، در سال 1345
گور و گهواره، 3 داستان، در سال 1345
واهمههای بینام و نشان، 6 داستان، در سال 1346
ترس و لرز، 6 داستان پیوسته، در سال 1347
آشفتهحالان بیدار بخت، 10 داستان، در سال 1377
نمایشنامهها
لیلاجها، در سال 1336
قاصدکها، در سال 1338
کار با فکها در سنگر، در سال 1339
شان فریبک، در سال 1340
کلاته گل، در سال 1340
عروسی، در سال 1341
ده لال بازی، 10 نمایشنامه پانتونیم، در سال 1342
چوب به دستهای ورزیل، در سال 1344
بهترین بابای دنیا، در سال 1344
پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت، در سال 1345
آی با کلاه, آی بی کلاه، در سال 1346
خانه روشنی، 5 نمایشنامه، در سال 1346
دیکته و زاویه، 2 نمایشنامه، در سال 1347
پرواز بندان، در سال 1348
وای بر مغلوب، در سال 1349
ما نمیشنویم، 3 نمایشنامه، در سال 1349
جانشین، در سال 1349
چشم در برابر چشم، در سال 1350
مار در معبد، در سال 1352
عاقبت قلمفرسایی، 2 نمایشنامه، در سال 1354
هنگامه آرایان، در سال 1354
ضحاک، در سال 1355
ماه عسل، در سال 1357
رمانها
توپ، در سال 1348
تاتار خندان، در سال 1353
غریبه در شهر، در سال 1355
فیلمنامه ها
فصل گستاخی، در سال 1348
گاو، در سال 1350
عافیتگاه، در سال 1357
مولوس کورپوس، در سال 1361
تکنگاریها
ایلخچی، در سال 1342
خیاو یا مشکینشهر، در سال 1343
اهل هوا، در سال 1345
ترجمهها
“شناخت خویش” از “آرتور جرسیلد”، همراه با “محمد نقی براهنی”، در سال 1342
“قلب، بیماریهای قلبی و فشار خون”، نوشته “ه. بله کسلی”، همراه با “محمد علی نقشینه”، در سال 1342
“آمریکا آمریکا” نوشته “الیاکازان”، همراه با “محمد نقی براهنی”، در سال 1343
نمایشنامهها
پانتومیم “فقیر” با بازی “جعفر والی” در تلویزیون، در سال 1342
نمایشنامه “چوب به دستهای ورزیل” به کارگردانی “جعفر والی”، در سال 1344
نمایشنامه “بهترین بابای دنیا” به کارگردانی “عزت ا…انتظامی” در تئاتر سنگلج، در سال 1344
نمایشنامه “بامها و زیر بامها” و “از پا نیفتادهها” به کارگردانی “جعفر والی” در تلویزیون، در سال 1345
نمایشنامه “ننه انسی” به کارگردانی “جعفر والی” در تئاتر سنگلج، در سال 1345
نمایشنامه “گرگها” و “گاو” به کارگردانی “جعفر والی” در تلویزیون، در سال 1345
نمایشنامه “آی با کلاه، آی بی کلاه” به کارگردانی “جعفر والی” در تئاتر سنگلج، در سال 1346
نمایشنامه “خانه روشنی” به کارگردانی “علی نصیریان”، در سال 1346
نمایشنامه “دعوت” به کارگردانی “جعفر والی” در تئاتر سنگلج، در سال 1346
نمایشنامه “دست بالای دست” به کارگردانی “جعفر والی”، در سال 1346
نمایشنامه “خوشا به حال بردباران” به کارگردانی “داوود رشیدی” در تلویزیون، در سال 1346
نمایشنامه “دیکته و زاویه” به کارگردانی “داوود رشیدی” در تئاتر سنگلج، در سال 1347
نمایشنامه “پروار بندان” به کارگردانی “محمدعلی جعفری” در تهران و شهرستانها، در سال 1348
نمایشنامه “وای بر مغلوب” به کارگردانی داوود رشیدی در تئاتر سنگلج، در سال 1349
نمایشنامه “چشم در برابر چشم” به کارگردانی هرمز هدایت در سالن دانشجویی، در سال 1351
نمایشنامه “اتللو در سرزمین عجایب” به کارگردانی “ناصر رحمانی نژاد” در فرانسه و چند شهر دیگر اروپا.
موضوع و فضای نوشته های ساعدی:
دنیای داستانهایش دنیای غمانگیز نداری، خرافات، جنون، وحشت و مرگ است. دهقانان کنده شده از زمین، روشنفکران مردد و بی هدف، گداها و ولگردانی که آواره در حاشیة اجتماع میزیند، به شکلی زنده و قانع کننده در آثارش حضور مییابند تا جامعهای ترسان و پریشان را به نمایش بگذارند. ساعدی برخلاف اجتماع نگاران ساده انگار، از فقرستایی میپرهیزد و میکوشد که فقر فرهنگی را در زمینهسازی تباهیهای اجتماعی و استهالة انسان ها بنماید. در نخستین داستانهایش، چنان توجهی به دردشناسی روانی دارد که گاه روابط اجتماعی را در حدی روانی خلاصه میکند و داستان را بر بستری بیمار گونه پیش میبرد. اما ساعدی به مرور برجنبة اجتماعی و سیاسی آثارش میافزاید و نومیدی و آشفته فکری مردمی را به نمایش میگذارد که سالیان دراز گرفتار حکومت ترس و بی اعتمادی متقابل بودهاند.
در دندیل، آرام آرام فضایی کابوسوار و تلخ از مجموعهای فقرزده ساخته میشود، اما وقتی تمام خواب و خیالهای لحافکشان دور میشود، نه جای خنده و نه جای گریه است، آن فضای عبث و پوک شایسته در زهر خندهای است بر اینها که قربانیاناند و آنها که رمه را به چنین قربانگاهی سوق دادهاند.
با وجود اینکه گذر زمان بر بسیاری از داستانهای روستایی سال 1340 تا 50 گرد فراموشی پاشیده عزاداران بیل همچنان اثری پرخواننده و پدید آورندة یک جریان ادبی خاص است. شاملو میگفت:«عزاداران بیل را داریم از ساعدی که به عقیدة من پیشکسوت گابریل گارسیا مارکز است.» کتاب عزاداران بیل را در سال 1343 به چاپ رساند که تا سال 1356 دوازده بار تجدید چاپ شد.
از نمایشنامههای متعددی که دارد، مهمترینشان «چوب به دستهای ورزیل» قدرتی بیچون و چرا دارد. برای نشان دادن حسن غربت این محیط و انعکاس رؤیاها و کابوسهای مردمان این دیار غریب، آنسان واقعیت و خیال را درهم میآمیزد که کارش جلوهای سوررئالیستی مییابد. از تمامی عوامل ذهنی و حسی کمک میگیرد تا جنبة هراس انگیز و معنای شوم وقایع عادی شده را در پرتو نوری سرد آشکار سازد. ساعدی سوررئالیسم را برای گریز از واقعیت به کار نمیگیرد بلکه، با پیش بردن داستان بر مبنای از هم پاشیدن مسائل روزمره، به وسیلة غرایب، طنز سیاه خود را قوام می بخشد. طنز وهمناکی که کیفیت تصورناپذیر زندگی در دوران سخت را با صراحت و شدتی واقعیتر از خود واقعیت مجسم میکند. جلال آل احمد پس از دیدن نمایشنامة چوب به دستهای ورزیل مینویسد: «اینجا دیگر ساعدی یک ایرانی برای دنیا حرفزننده است. بر سکوی پرش مسائل محلی به دنیا جستن، یعنی این، اگر خرقه بخشیدن در عالم قلم رسم بود و اگر لیاقت و حق چنین بخششی مییافتم، من خرقهام را به دوش غلامحسین ساعدی میافکندم.»
سبک نوشتار ساعدی:
ساعدی به عنوان نویسندهای صاحب سبک در عرصة ادبیات ایران مطرح شده است. ادبیات ساعدی ادبیات زمانة هراس (دهة 50 ) است. از اینرو، ترس از تهاجمی غریبالوقوع تمامی داستانهایش را فرا میگیرد. مضحکهای تلخ به اعماق اثر رسوخ میکند و موقعیتی تازه پیدا میکند. وموقعیتی تازه پدید میآورد. غرابت برخواسته از درون زندگی بر فضای داستان چیره میشود ونیرویی تکان دهنده به آن میبخشد. ساعدی از عوامل وهم انگیز برای ایجاد حال وهوای هول وگم گشتگی بهره میگیرد وفضاهای شگفت و مرموزی میآفریند که در میان داستانهای ایرانی تازگی دارد. در واقع، از طریق غریب نمایی واقعیتها، جوهرة درونی واز نظر پنهان نگه داشتة آنها را بر ملا میکند و به رئالیسمی دردناک دست مییابد. نثر محاورهای او از امتیاز خاصی بهرهمند نیست؛ اصرار نویسنده برای انتقال تکرارها وبی بند وباری لحن عامیانه (به بهانة حفظ ساختار زبان عامه) نثر او را عاری از ایجاز و گاه خسته کننده میکند. ساعدی نگران شایستگی تکنیکی داستانهای خود نیست وهمین امر به کارش لطمه جدی زده است. اما او نویسندهای توانا در ایجاد وحفظ کنش داستان تا آخر است و اصالت کارهایش مبتنی بر فضا آفرینی شگفتی است که نیرویی تکان دهنده به آثارش میدهد و از او نویسندهای صاحب سبک میسازد که به بیان شخصی خود دست یافته است. بیشتر داستانهایش مایههای اقلیمی دارد.عزاداران بیل، توپ و ترسولرز از سفرها وپژوهشهای او در نقاط ایران مایه گرفتهاند. ساعدی، در هر زمینه، ضمن پدید آوردن داستانهای متوسط آثار طراز اولی نیز آفریدهاست. یکی از مشخصههای نویسندگی غلامحسین ساعدی با شتاب نوشتن و با شتاب چاپ کردن است. کاری که تجدید نظر ندارد، پاکنویس ندارد، و بیش از یک بار نوشته نمی شود و زود هم چاپ می شود. بعدها خود او نیز آن را نقطه ضعف کارش می داند:«اولین و دومین کتابم که مزخرف نویسی مطلق بود و همهاش یک جور گردن کشی در مقابل لاکتابی، در سال 1334، چاپ شد. خنده دار است که آدم، در سنین بالا، به بیمایگی و عوضی بودن خود پی میبرد و شیشة ظریف روح هنرمند کاذب هم تحمل یک تلنگر کوچک را ندارد. چیزکی در جایی نوشته و من غرق در ناامیدی مطلق شدم. سیانور هم فراهم کردم که خودکشی کنم… حال که به چهل سالگی رسیدهام احساس می کنم تا این انبوه نوشتههایم پرت و عوضی بوده، شتابزده نوشته شده، شتابزده چاپ شده. و هر وقت من این حرف را می زنم خیال می کنم که دارم تواضع به خرج می دهم. نه، من آدم خجول و درویشی هستم ولی هیچ وقت ادای تواضع در نمی آورم. من اگر عمری باقی باشد- که مطمئناً طولانی نخواهد بود- از حالا به بعد خواهم نوشت، بله از حالا به بعد که میدانم که در کدام گوشه بنشینم و تا بر تمام صحنه مسلط باشم، چگونه فریاد بزنم که در تأثیرش تنها انعکاس صدا نباشد. نوشتن که دست کمی از کشتی گیری ندارد، فن کشتی گرفتن را خیال میکنم اندکی یادگرفته باشم؛ چه در زندگی، و جسارت بکنم بگویم مختصری هم در نوشتن.»
گفتوگو در نوشته های ساعدی:
گفتوگو درکارهای ساعدی هم جه دراماتیک داستانهای او را به عهده میگیرد و هم در آدمپردازی نمود پیدا میکند. با گفتوگوهای ساده، بدیهی، تکرار شونده پیش میرود. بی آن که مزه پرانی و مضمون سازی کند. از مجموعه گفتوگوها و حرکات موقعیت ساخته میشود که از خوب بنگری دیگر ساده، بدیهی و تکرار شونده نیست، تمام اجزا ساخته شده تا ترکیبی مضحک از رابط آدمها و جهان پیش چشم بیاید. ساعدی میگوید:« من از گفتوگوی آدمیزاد خیلی لذت می برم و گفتوگو اصلاً برای من مسئله شوخی نبود.»
و آخر
ساعدی هرگز با محیط غربت اخت نشد:« الان نزدیک به دو سال ست که در این جا آواره ام و هر چند روز را در خانة یکی از دوستانم به سر می برم. احساس می کنم که از ریشه کنده شدهام. هیچ چیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر میبینم. خیال میکنم که داخل کارت پستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم. در تبعید، تنها نوشتن باعث شده من دست به خودکشی نزنم. کنده شدن از میهن در کار ادبی من دو نوع تأثیر گذاشته است: اول این که به شدت به زبان فارسی میاندیشم و سعی میکنم نوشتههایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد دوم این که جنبة تمثیلی بیشتری پیدا کرده است و اما زندگی در تبعید، یعنی زندگی در جهنم. بسیار بداخلاق شدهام. برای خودم غیر قابل تحمل شدهام و نمیدانم که دیگران چگونه مرا تحمل میکنند. من نویسندة متوسطی هستم و هیچ وقت کار خوب ننوشتهام. ممکن است بعضیها با من هم عقیده نباشند، ولی مدام، هر شب وروز صدها سوژة ناب مغزم را پر میکند. فعلاً شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یک مرتبه موادی بیرون بریزد.»
این آخریها تلخ کام بود. داریوش آشوری دربارة آخرین دیدارش با ساعدی مینویسد: «آدرسش را گرفتم و با مترو و اتوبوس رفتم و خانهاش را پیدا کردم… در را که باز کرد، از صورت پف کردة او یکه خوردم. همان جا مرا در آغوش گرفت و گریه را سر داد. آخر سالهایی از جوانیمان را با هم گذرانده بودیم. چند ساعتی تا غروب پیش او بودم. همان حالت آسیمگی را که در او می شناختم داشت اما شدیدتر از پیش. صورت پف کرده و شکم برآمدهاش حکایت از شدت بیماری او داشت و خودش خوب میدانست که پایان کر نزدیک است. در میان شوخیها و خندههای عصبی، با انگشت به شکم برآمدهاش می زد و با لهجة آذربایجانی طنز آمیزش میگفت: بنده میخواهم اندکی وفات بکونم. و گاهی هم ناصر خسرو میافتاد و از این سر اتاق به آن سر اتاق میرفت و با همان لهجه میگفت:«آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا.»
هما ناطق میگوید:«در این دو سال آخر ساعدی بیمار بود. چه پیر شده بود و افسرده. این اواخر خودش هم میدانست که رفتنی است… با استفراغ خون به بیمارستان افتاد. به سراغش رفتم در یکی از آخرین دفعات که شب را با التهاب گذرانده بود، دست و پایش را به تخت بسته بودند. مرا که دید گفت: فلانی، بگو دستهای مرا باز کنند، آل احمد آمده است و در اتاق بغلی منتظر است، مرا هم ببرید پیش خودتان بنشینیم و حرف بزنیم. دانستم که مرگ در کمین است یا او خود مرگ را به یاری میطلبد. این شاید آخرین کابوس ساعدی بود. همان روز بود که مسکن به خوردش دادند و دیگر کمتر بیدار شد.
شب آخر که دیدمش با دستگاه نفس می کشید… فردایش که رفتم، یک ساعتی از مرگ او میگذشت. دیر رسیده بودم همه رفته بودند. خودش هم در بیمارستان نبود همزمان سه تن از دوستان هنرمند آذربایجانیاش سر رسیدند. به ناچار نشانی سردخانه را گرفتیم و به آخرین دیدارش شتافتیم… زیر نور چراغی کم سو، آرام و بیخیال خوابیده بود، ملافة سفیدی بدنش را تا گردن می پوشاند. انگار که، همراه با زندگی، همة واهمهها، خستگیها و حتی چین و چروکها رخت بربسته بودند. غلامحسین به راستی جوانتر مینمود و چهرهاش سربهسر می خندید، آن چنان که یکی از همراهان بی اختیار گفت: دارد قصة تنهایی ما را می نویسد و به ریش ما می خندد… آن گاه یک به یک خم شدیم. موهای خاکستری اش را، که روی شانه ریخته بودند. نوازش کردیم، صورت سردش را،که عرق چسبناکی آن را پوشانده بود، بوسیدیم. در اثر فشار دست، قطره خونی بر کنج لبانش نقش بست که آخرین خونریزی هم بود».